
داستان حیله درویش به پادشاه/ حکایت شنیدنی و عجیب شرط درویش برای حامله کردن زن پادشاه
روزی بود، روزگاری بود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود عادل و رعیتپرور. روزی رفت جلو آینه و دید ریشش جوگندمی شده است. با خودش گفت که پای من لب گور است و هنوز جانشینی ندارم. چند روزی گذشت که سر و کلهی درویشی پیدا شد. درویش نگاه کرد و تا چهرهی درهم و ناراحت پادشاه را دید، از او پرسید که چه مشکلی دارد. پادشاه گفت: من چهل تا زن دارم که خدا به هیچ کدام اولادی نمیدهد. چهل مادیان دارم که هیچ کدام صاحب کره نمیشوند….